🍃[P2) [The life)
ویو یونجی
اسانسور بالا و بالاتر میرفت. میشد کارکنای شرکت رو از دیواره ی شیشه ای اسانسور دید. کوچیک و کوچیک تر... حس عجیبی داشتم، احساس سردرگمی یا شایدم استرس؟!
تو همین فکرا بودم ک با باز شدن در و کشیده شدن دستم ب خودم اومدم
_زود باش ازین طرفه
+خیلی خب بابا چته😐
یوجین چشم غره ای نثارم کرد و منو برد پشت در اتاق رئیس
_خب ببین رفتی داخل عین ادم و با احترام برخورد میکنی اوک؟
+وااا تو تاحالا از من بی ادبی دیدی؟
_اره صد بار🗿
*صدامو ی ذره بردم بالا
+منن؟؟ من تاحالا ب کسی بی اد...
_دقیقا ی نمونش همین (خنده) ببین اینجا ممکنه ی وقتایی رئیس باهات بد حرف بزنه یا هرچی ول تو ب هیچ وجه اینطوری صداتو بالا نمیبری! حداقل اگه کارتو دوس داری😑
+هوفف خیلی خب حالا اجازه میدین برم داخل؟
یوجین تقی ب در زد و دستگیره رو فشار داد. با چهره ی مردی میانسال و تخص روبرو شدم،
چ داستانی دارم من با این!
_سلام اقای پارک اینم کیم یونجی.
(علامت یارو ×🗿)
×خیلی خب میتونی بری... و ممنون
_ خواهش میکنم پس من دیگ میرم
نگاهمو از مرد روبروم برداشتم و ب یوجین نگاه کردم ک با چشم و ابرو بهم یاداوری کرد ک رفتار نامودبانه ای نداشته باشم.
با بسته شدن در دوباره ب رئیس نگاه کردم.
×خیلی خب بشین ب چی نگاه میکنی؟!
لحنش تند و زننده بود. ول نباید جدیش بگیرم.
روی صندلی ای ک جلوی میز رئیس قرار داشت نشستم.
×خودت رو معرفی کن.
+اممم مگ اسممو نمیدونین؟😐
×عااا اره ول بازم باید خودتو معرفی کنی!
+هوفف من یونجیم
×یونجی؟
انگار این مرد دست بردار نبود...
چشم غره ی ریزی رفتم
+ببخشید جناب، کیم یونجی🗿
×حالا شد. کیم یونجی من پارک یانگ هی هستم و این شرکت برای منه و...
+امم بله میدونم باید رئیس صداتون کنم اینو همه میدونن کیه ک ندونه!؟🗿
مرد اخمی کمرنگ کرد و ادامه داد
×و... میخوام اگه اشکالی نداره بدونم تو اهل کجایی؟ تو روز مصاحبه هم وقتی ازت پرسیدن جواب درست و حسابی نمیدادی! مطمئنم کره ای نیستی درسته؟
اوه اوه حسابی گند زده بودم ول مهم نیست باید جمعش کنم.
+امم خب چیزه من راستش... نمیدونم دقیقا اهل کجام پدر خوندم و مادر خوندم کره ای بودن و....
ابروهاش رو داد بالا و با حالتی رو مخ گفت
×خب بهت نگفتن اهل کجایی؟! انتظار نداشته باش ک باور کنم
+بله خب بهم نگف...
انگار قصد نداشت بزاره حرف بزنم...
×بیخیالش. حداقل ی دروغ بهتر بگو اصن چطور بهت اجازه ی درس خوندن دادن؟ کدوم پرورشگاهی قبولت کرده؟ ببینم نکنه عضو تروریستی چیزی هستی؟! همین فردا میخوام با مادر یا پدرت صحبت کنم پاشو برو کلی کار ریخته سرم
چ اتفاقی داشت میوفتاد؟ چرا هیچی درست پیش نمیره؟!!
+ا..اقا خ...خواهش میکنم توضیح میدم بهتون بزارین حرف بز...
×راجب چی میخوای حرف بزنی؟ چطور ازم انتظار داری کسیو ک حتی نمیگه ملیتش چیه رو تو شرکتم قبول کنم و همچین ریسکی رو بپذیرم؟ ها؟! مردم اگه بفهمن ک قطعا میفهمن چی میگن؟؟!
دیگ تحمل نداشتم بغض گلوم رو فشار میداد از جام بلند شدم و تمام توانم رو ریختم تو صدام و داد زدم
+هی توی لعنتی فک کردی کی هستی هااا؟؟؟ فک کردی چون ی شرکت کوفتی داری میتونی هر غلطی دلت میخواد بکنی نه!!!؟؟؟ تو هیچی نیستی جز ی بزدل ترسو ب ی ورمم نیست ک نمیتونم تو این جهنم کار کنم اونم چون توی کوفتی رئیسشی!
با دادی ک زدم یوجین و دختر لاغر اندامی ک منشی بود بدون درنگ وارد اتاق شدن. مرد از عصبانیت قرمز شده بود مثل ی بمب ساعتی ک هر لحظه امکان داشت منفجر بشه.
از جا بلند شد و با کوبوندن دستاش روی میز شیشه ای ک جلوش بود و صدای ناهنجارش داد زد
×این روانیو از اتاق من ببرید بیرون تو اخراجی!!
و این خبر از ب باد رفتن زحمات و تلاش هام برای نویسنده شدن میداد. ول این مهم بود؟ چند جای دیگ باید میرفتم و همینطوری بیرون انداخته میشدم؟ بخاطر چی؟! بخاطر گذشته ای ک خودمم ازش خبر ندارم؟ مسخرس! این پایان داستان منه؟ نمیدونم:)
تاقت نداشتمم😂💔 ساری اگه بده بیب^^
اسانسور بالا و بالاتر میرفت. میشد کارکنای شرکت رو از دیواره ی شیشه ای اسانسور دید. کوچیک و کوچیک تر... حس عجیبی داشتم، احساس سردرگمی یا شایدم استرس؟!
تو همین فکرا بودم ک با باز شدن در و کشیده شدن دستم ب خودم اومدم
_زود باش ازین طرفه
+خیلی خب بابا چته😐
یوجین چشم غره ای نثارم کرد و منو برد پشت در اتاق رئیس
_خب ببین رفتی داخل عین ادم و با احترام برخورد میکنی اوک؟
+وااا تو تاحالا از من بی ادبی دیدی؟
_اره صد بار🗿
*صدامو ی ذره بردم بالا
+منن؟؟ من تاحالا ب کسی بی اد...
_دقیقا ی نمونش همین (خنده) ببین اینجا ممکنه ی وقتایی رئیس باهات بد حرف بزنه یا هرچی ول تو ب هیچ وجه اینطوری صداتو بالا نمیبری! حداقل اگه کارتو دوس داری😑
+هوفف خیلی خب حالا اجازه میدین برم داخل؟
یوجین تقی ب در زد و دستگیره رو فشار داد. با چهره ی مردی میانسال و تخص روبرو شدم،
چ داستانی دارم من با این!
_سلام اقای پارک اینم کیم یونجی.
(علامت یارو ×🗿)
×خیلی خب میتونی بری... و ممنون
_ خواهش میکنم پس من دیگ میرم
نگاهمو از مرد روبروم برداشتم و ب یوجین نگاه کردم ک با چشم و ابرو بهم یاداوری کرد ک رفتار نامودبانه ای نداشته باشم.
با بسته شدن در دوباره ب رئیس نگاه کردم.
×خیلی خب بشین ب چی نگاه میکنی؟!
لحنش تند و زننده بود. ول نباید جدیش بگیرم.
روی صندلی ای ک جلوی میز رئیس قرار داشت نشستم.
×خودت رو معرفی کن.
+اممم مگ اسممو نمیدونین؟😐
×عااا اره ول بازم باید خودتو معرفی کنی!
+هوفف من یونجیم
×یونجی؟
انگار این مرد دست بردار نبود...
چشم غره ی ریزی رفتم
+ببخشید جناب، کیم یونجی🗿
×حالا شد. کیم یونجی من پارک یانگ هی هستم و این شرکت برای منه و...
+امم بله میدونم باید رئیس صداتون کنم اینو همه میدونن کیه ک ندونه!؟🗿
مرد اخمی کمرنگ کرد و ادامه داد
×و... میخوام اگه اشکالی نداره بدونم تو اهل کجایی؟ تو روز مصاحبه هم وقتی ازت پرسیدن جواب درست و حسابی نمیدادی! مطمئنم کره ای نیستی درسته؟
اوه اوه حسابی گند زده بودم ول مهم نیست باید جمعش کنم.
+امم خب چیزه من راستش... نمیدونم دقیقا اهل کجام پدر خوندم و مادر خوندم کره ای بودن و....
ابروهاش رو داد بالا و با حالتی رو مخ گفت
×خب بهت نگفتن اهل کجایی؟! انتظار نداشته باش ک باور کنم
+بله خب بهم نگف...
انگار قصد نداشت بزاره حرف بزنم...
×بیخیالش. حداقل ی دروغ بهتر بگو اصن چطور بهت اجازه ی درس خوندن دادن؟ کدوم پرورشگاهی قبولت کرده؟ ببینم نکنه عضو تروریستی چیزی هستی؟! همین فردا میخوام با مادر یا پدرت صحبت کنم پاشو برو کلی کار ریخته سرم
چ اتفاقی داشت میوفتاد؟ چرا هیچی درست پیش نمیره؟!!
+ا..اقا خ...خواهش میکنم توضیح میدم بهتون بزارین حرف بز...
×راجب چی میخوای حرف بزنی؟ چطور ازم انتظار داری کسیو ک حتی نمیگه ملیتش چیه رو تو شرکتم قبول کنم و همچین ریسکی رو بپذیرم؟ ها؟! مردم اگه بفهمن ک قطعا میفهمن چی میگن؟؟!
دیگ تحمل نداشتم بغض گلوم رو فشار میداد از جام بلند شدم و تمام توانم رو ریختم تو صدام و داد زدم
+هی توی لعنتی فک کردی کی هستی هااا؟؟؟ فک کردی چون ی شرکت کوفتی داری میتونی هر غلطی دلت میخواد بکنی نه!!!؟؟؟ تو هیچی نیستی جز ی بزدل ترسو ب ی ورمم نیست ک نمیتونم تو این جهنم کار کنم اونم چون توی کوفتی رئیسشی!
با دادی ک زدم یوجین و دختر لاغر اندامی ک منشی بود بدون درنگ وارد اتاق شدن. مرد از عصبانیت قرمز شده بود مثل ی بمب ساعتی ک هر لحظه امکان داشت منفجر بشه.
از جا بلند شد و با کوبوندن دستاش روی میز شیشه ای ک جلوش بود و صدای ناهنجارش داد زد
×این روانیو از اتاق من ببرید بیرون تو اخراجی!!
و این خبر از ب باد رفتن زحمات و تلاش هام برای نویسنده شدن میداد. ول این مهم بود؟ چند جای دیگ باید میرفتم و همینطوری بیرون انداخته میشدم؟ بخاطر چی؟! بخاطر گذشته ای ک خودمم ازش خبر ندارم؟ مسخرس! این پایان داستان منه؟ نمیدونم:)
تاقت نداشتمم😂💔 ساری اگه بده بیب^^
۸.۴k
۰۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.